Lilypie Kids birthday Ticker

۱۳۸۷/۰۹/۲۳

Crows




۱۳۸۷/۰۹/۲۰

۱۳۸۷/۰۹/۱۷

۱۳۸۷/۰۹/۱۵

۱۳۸۷/۰۹/۱۱

In park 7




من اصلا مجبورش نكردم مثل اين آقا دامادها و عروس خانم ها گل ها رو دست بزنه. خودش اينكار رو كرد. !


۱۳۸۷/۰۸/۳۰

پیروز شدم !


عکسها از مامان

۱۳۸۷/۰۸/۲۸

۱۳۸۷/۰۸/۲۷

اعلام وجود

ميگن اين آمريكا ابرقدرته ها. !
از وقتي برش پيروز شديم دوباره خودشو تجهيز كرد و با يك حيله ديگه جلوي راه ما رو سد كرد. الانم نمي دونم چي شد كه اومدم تو وبلاگ. فكر كنم فهميده من الان سر كارم و عكسها همراهم نيست كه گذاشت بيام تو.
اين مطلب رو فقط براي اعلام وجود نوشتم. بعدا پاكش مي كنم.(اگه بذارن)

۱۳۸۷/۰۸/۲۱

پيروزي مزدا كوچولو بر آمريكاي جهان خوار !

بالاخره و به كمك ياريهاي بيكران الهي كه از آستين دوست عزيزم، رحمان حق پرست بيرون آمد ، مزداي ما بر آمريكا پيروز شد. به نوبه خودم اين پيروزي بزرگ رو به دوستان مستضعف خودم تبريك مي گويم.
به نقل از ماتريكس


مقابله آمریکا و مزدا کوچولو

دامنه تحریمهای آمریکا بر ایران به این طفلک کوچولوی من هم رسید. دوستی که از روی لطفت کامنت گذاشته ای خدمتت عرض کنم که مدتیه (فکر کنم ۳ ماه) که بلاگ اسپات تو ایران تحریم (یا فیلتر) شده. یعنی مطلب گذاشتن و نظر دادن دیگه امکان نداره و فقط میشه اونو بازدید کرد. من کلی عکس هم از مزدا آماده کردم. فیلتر شکنی رو که داشتم و برای این کار (اغلب) ازش استفاده می کردم هم توسط مک کافی شناسایی و پاک میشه. جالبه که این قضیه هم جدیدا داره توسط مک کافی انجام میشه
یه مدتی هم که مک کافی رو غیر فعال کردم کلی ویروس افتاد تو کامپیوترم و تقریبا بیچاره شدم. خلاصه که آمریکا بدجوری با مزدا در افتاده.
عکس گذاشتن تو بلاگفا هم که خیلی سخته.

۱۳۸۷/۰۸/۰۹

Reputation !




۱۳۸۷/۰۸/۰۳

۱۳۸۷/۰۷/۲۵

Shadows







۱۳۸۷/۰۷/۱۱

In Park 5



۱۳۸۷/۰۷/۰۹

In Park 4



۱۳۸۷/۰۷/۰۷

هوش مصنوعي 1


ما ازدريچه نگاه خودمون به دنيا نگاه مي كنيم و خبر نداريم كه تو دنياي بقيه چي ميگذره و چه جوري ميگذره. اگه ما معتقديم و برامون بديهيه كه اين وجود ما، وجود داره و اونه كه كارهامون رو انجام ميده و كاملا هم حسش مي كنيم، چه دليلي وجود داره كه سايرين هم اين وجود رو داشته باشند؟
سالها بود كه با اين مسئله در گير بودم. مسئلة ساختار وجود آدم و اينكه چه جوري كار مي كنه. خيلي هاي ديگه هم به اين قضيه فكر كردند. فيلم هوش مصنوعي ساختة اسپيلبرگ از درون و ماتريكس از بيرون آدمي به اين مسئله پرداخته و كلي نظامات دنيا رو زير سئوال برده. مخصوصا ماتريكس.
ساده بگم شما وقتي به يك نفر سلام مي كنيد و او به گرمي به شما پاسخ ميده، از كجا مي دونيد كه اون سلام شما رو حس كرده و بر اساس احساس خودش پاسخ داده. شايد براي او از پيش تعيين شده باشه كه بايد اينجوري پاسخ بده. مطمئن هستيد كه وجود انساني او هست كه داره اين كار رو مي كنه، يا چيزي شبيه هوش مصنوعي؟!!
هر چند ممكنه پاسخ شما به علت اعتمادتون به دنيايي كه تا حالا توش زندگي كرديد،بديهي باشه، ولي كمي فكر كنيد. به قضا و قدر و جبر و اختيار هم فكر كنيد. اگه به نتيجه اي رسيديد به من هم بگيد.

۱۳۸۷/۰۷/۰۳

موج تمنا پشت يكي از ديوارهاي شهر٢


پست قبلي گزارشي بود از روزنامه خراسان. من معمولا روزنامه نمي خونم و فقط به تيترهاش بسنده مي كنم. اما اين تيتر و اون عكس در همون لحظه اول منو مجبور كرد كه تا آخرش رو بخونم. دقيقا عكس اون دختري كه بيسكوئيت دستشه و در نگاهش حسي موج ميزنه كه زبان قادر به بيانش نيست. هم خوشحاله كه كسي به ديدنش اومده و هم بار يك سال و يا دو سال تنهايي و بي مادري از نگاهش مي باره.
تا حالا شده با پدر و مادرتون بيرون برين وگم بشين. چه حسي بهتون دست داده؟ من يك بار تو شهربازي مشهد موقعي كه فكر كنم ٥ سالم بود گم شدم. شب بود و دقيقا حس اون لحظات يادمه. دنيا براي من بيشتر از ٣ يا ٤ متر نبود و در اون دنيا مادر من حضور نداشت و يعني كه واقعا تو دنياي من نبود. دور و برم از سروصدا پر بود. چهره ها و نگاههاي متعجب آدمايي رو ميديدم كه همشون برام وحشتناك بودند. حتي كسايي كه از سر ترحم مي خواستند به من كمك كنند.
و وقتي مادرم منو پيدا كرد فهميدم امنيت يعني چه. حسي كه نميتونم بيانش كنم.
الان پدر شدم و دقيقا حس و حال مزدا رو مي فهمم وقتي كه ٢ ثانيه از جلوي چشماش دور مي شم و يا وقتي برمي گردم و تو بغلم مياد و يا وقتي تو بغل مامانش مي خوابه.
ولي اين بچه هايي كه عكسشون رو مي بينيد . اون بچه اي كه وسط يك فرش بزرگ تنها خوابيده و مشخصه كه با چه حسي به خواب رفته. و يا اون پسري كه كنار ديوار بزرگ سنگي و لخت سالن تلويزيون نشسته و تا مدتها بايد به اين وضع بنشينه. چون كسي نيست كه اونو از اون حالت در بياره. و ....
به جزاون پدر و مادرايي كه از اين دنيا مي رن، بايد افسوس خورد به حال اون دسته از پدر و مادرايي كه غير از دنياي خودشون هيچي ديگه ارزش نداره. متاسفانه اغلب اين بچه ها در بزرگسالي آدمايي مي شن كه جامعه از اونا خوششون نمي ياد. يا مي رن زندان و يا اعدام ميشن و يا بدبخت. و شايد هم بچه دار بشن و بچه هاشون جاي اونا رو بگيرن و ...

۱۳۸۷/۰۶/۲۷

موج تمنا؛ پشت يكي از ديوارهاي شهر

صفحه 14 گزارش روزنامه خراسان ، تاريخ انتشار 27/6/87


پشت اين ديوارهاي آجري، يك محوطه بزرگ، چند ساختمان و مقداري فضاي سبز و گل كاري نسبتا زيبا اولين چيزهايي است كه به چشم مي آيد، وسعت محوطه، لحظه اي دعوت شدگان به مجموعه را از فشردگي ها و دل تنگي هاي زندگي در مجتمع هاي آپارتماني جدا مي كند. اما هنوز گام هايت بر سراميك هاي ورودي اولين ساختمان جفت و جور نشده صداها و فريادهاي كودكانه درهم و برهم تو را به خود مي خواند اين صداها، رنگ ذوق، رنگ شوق دارد، هنوز چند قدمي به سمت راست بر نداشته اي كه خود را در اتاق نسبتا بزرگي بين چندين دختر و پسر قد و نيم قد دو سه ساله مي بيني، حال كه خود را در ميان آن ها مي بيني كاملا در مي يابي كه صداي شان، نگاه شان، دل هاي كوچك پرمهرشان پر از «تمنا» است، پر از تمناي عاطفه، پر از تمناي محبت، نفس هايشان بوي بي كسي مي دهد، دستان كوچك شان به دنبال دست پدر، دست مادر! دست حاضران را مي بويد شايد گمشده اش را پيدا كند، هنوز خودت را پيدا نكردي، ناگهان احساس مي كني انگشتانت در كف دستي كوچك به بازي گرفته شده پسرك سه ساله اي را مي بيني كه دستت را مي فشارد به خود مي آيي، يكي از پرستاران مهربان كودكان اين مجموعه، آهسته مي گويد اين بچه خيلي «بابا دوست» است دنبال باباش مي گرده، دلي به وسعت دريا مي خواهد كه ادامه حرف هاي پرستار مهربان را بشنوي، اين «فرشته خو» كه به او كودكيار مي گويند ادامه مي دهد اين بچه زبان گفتن و گوش شنيدن ندارد، همهمه بچه ها و تقسيم هدايا توسط حاضران دست گرم و كوچك پسرك را از دستم جدا مي كند و شتابان راهي گرفتن هديه مي شود خيلي طاقت ماندن و نگاه كردن نداري، حال عجيبي پيدا مي كني، دلت مي گيرد شايد پايت هم بلرزد به سمت چپ سالن جايي كه اتاقي مشابه اولي وجود دارد و چندين كودك ديگر وارد مي شوند، مي روي اين جا هم هدايايي توزيع مي شود، شب ميلاد امام حسن مجتبي(ع) است و هفته اطعام و اكرام. پسر بچه اي با صورت گندم گون، ابروان مشكي و چشم هاي سياه و پرنفوذ با عصبانيت هديه اش را به مهربان مردي كه با نوازش هديه كادو پيچ شده را به او داده پس مي دهد و با صداي بلند مي گويد «من اينو نمي خوام» طفلكي كاغذ كادو را باز كرده بود، «يك عروسك» بود عروسك نمي خواست. مرد مهربان يك بسته كادو شده ديگر به پسرك داد،اخم هاي پسرك باز شد و لبخند رضايت روي لپ هاي كوچكش نقش بست اين دفعه يك ماشين قرمز رنگ بدون مدل از تو بسته كادوپيچ شده بيرون آمد يادم ازمدل آمد وماشين هايي كه گفته مي شود دارندگانشان براي شست و شوي اين جور ماشين ها قراردادهاي چند صدهزار توماني با برخي كارواش هاي بالاي شهر تهران مي بندند.
بله، يك ماشين قرمزرنگ دو سه هزار توماني باعث شد بساط «ابر اشك» از چشم هاي پسرك دور شود البته شايد فقط براي مدتي!!
تمام كودكاني كه اين جا زندگي مي كنند، زندگي!! شايد بهتر باشد كه بگوييم كودكاني كه اين جا به اميد زنده اند به لطف پرستاران و كودكياران مهربان و بي توقع كم كم قد مي كشند، همگي با هم زير چتر محبت و نوع دوستي يك مجموعه، روزها را به شب و شب ها را به صبح مي رسانند. اما اگر آن ها مامان و باباهاي خوب داشتند اگر مامان و باباهاشون قبل از اقدام به ازدواج و بچه دار شدن، فكر مي كردند، مشاوره مي كردند، تدبير داشتند و حتي كمي به آينده مي انديشيدند اين كودكان معصوم و بي گناه يا اصلا به اين دنيا پا نمي گذاشتند يا اگر هم پا مي گذاشتند يك جوري، يك نوعي و يك جايي پا مي گذاشتند كه هم زير پايشان محكم بود و هم از سايه پرمهر و عاطفه و محبت پدران و مادرانشان برخوردار بودند.
آخر مي گويند برخي از اين بچه ها، اين گل هاي بي خار اين طفل هاي معصوم و بي گناه ، بدسرپرستند، مي گويند تعدادي از اينها هم بي سرپرستند، و توي اين دنياي به اين بزرگي فراموش شدند، ولي چند نفر آدم بي توقع، به دور از هياهو و جار و جنجال بدون زياده خواهي هاي برخي سياسي كاران و دنيازدگان و فارغ از خودخواهي آدم هاي حريص و بي درد، اين شيرخوارگاه را خانه دوم خودشان كرده اند و شغلي را برگزيده اند كه گويي شغل نيست بلكه ورود در عرصه عبادت دائم است و مگر خدمت به خلق خدا و گره گشايي از گره هاي بسته زندگي مردم، يتيم نوازي و تيمارداري و پرستاري از بيماران، عبادت نيست؟ همين كه مي خواهي به طرف طبقه بالا و محل نگهداري نوزادان و كودكان شيرخوار حركت كني ناگاه حركت دست هاي كوچك و نازك پسرك ٣ساله اي توجه تو را به خود جلب مي كند.
حركت دست هايش تورا به ياد پرزدن پروانه ها مي اندازد، تو هم براي او دست تكان مي دهي طفلكي فهميده كه حاضران مي خواهند آنجا را ترك كنند، با خود مي انديشي آيا اين دست تكان دادن ها يعني خداحافظي يا نه يعني به اميد ديدار دوباره؟
شايد پيام اين دست تكان دادن ها چيز ديگري است شايد مي گويد كجا مي روي و ما را تنها مي گذاري ؟ چرا ما را تنها مي گذاري؟ شايد مي گويد بازهم پيش من بيا، شايد هم مي گويد من كه بابا ندارم من كه مامان ندارم، تو كه آمدي به اين زودي كجا مي روي، چرا مرا با خود نمي بري؟ شايد مي گويد من هم دوست دارم موقع خواب به جاي اين كه دست هاي كوچكم روي زبري فرش هاي ماشيني اينجا باشد، روي صورت گرم مادر باشد؟ من هم مهر مادري مي خواهم من هم مي خواهم دست هايم موقع خواب روي صورت مامانم باشد، صبح كه از خواب بيدار مي شوم دست هاي گرم و آغوش مهربان پدر به رويم باز شود من هم دوست دارم روي كول بابا سوار شوم من هم لباس هاي خوشگل و رنگارنگ را دوست دارم، من هم دوست دارم مامان جونم موهايم را شانه كند و لپ هاي كوچكم را ببوسد.
نمي داني چه بايد بكني، برايش دست تكان مي دهي از او دور مي شوي از پله هاي وسط ساختمان به طبقه اول مي روي دو اتاق ديگر، داخل يكي از اتاق ها چند تايي تخت كوچولو مي بيني، گوشه اتاق دو خانم جوان مثل فرشته هاي نگهبان هركدام دو تا نوزاد خيلي كوچولو بغل كردند، از آنجا كه مي بيني اين كودكياران، جواني و زندگي خودشان را وقف نگهداري اين نوزادان بدسرپرست ، بي سرپرست و يا در راه مانده كرده اند ناخودآگاه مهرشان بر دلت مي نشيند و بزرگي همتشان را مي ستايي، وقتي از آنها مي پرسي چرا بغل شان كرده ايد، مي گويند گريه مي كنند و ناآرامي، آن وقت درمي يابي كه شيشه و پستانك ، پاسخ نيازهاي شان را نمي دهد، آرزوي شنيدن صداي قلب مادر را دارند، گرمي دست و سينه مادر را مي جويند، صداي نرم و نازك لالايي مادر را مي خواهند. اما خبري نيست فقط مهر و صبر و همت كودكياران، آرامشان مي كند.
ناگاه نگاه هاي خيره خيره يك نوزاد حدود شش ماهه از داخل يكي از تخت ها تو را به سوي خود مي كشاند، اولين لبخندي كه به رويش مي زني با يك لبخند مليح جواب مي دهد، تكرار مي كني او هم به ذوق مي آيد دوباره مي خندد، از دور بغل باز مي كني، دست هاي كوچكش را به سمت تو دراز مي كند، چشم هايش پر از تمنا است آغوشت را مي خواهد، خدا مي داند كه در دلش چه غوغايي است ، نمي دانم آيا مي تواني پس از ديدن اين صحنه ها به پاي خود، از پله هاي ساختمان شيرخوارگاه علي اصغر پايين بيايي، آيا آسوده خاطر و بي غم مي تواني به سمت خانه خود گام برداري آيا مي تواني زنگ درخانه خود را بزني و اين بار بي هق هق گريه، دخترك منتظرت را چون هميشه در آغوش بگيري و ببويي وببوسي وبه خاطر نياوري كه ساعتي پيش كجا بودي و در چه حالي؟
ساعتي پيش شاهد موج تمنا بودي، پشت يكي ازديوارهاي شهر!!

Looking at the Rain





حتما شما هم وقتي كه به باران نگاه مي كنيد، يك غم و يا احساسي توام با غم به شما دست مي دهد. نميدانم چرا؟
و جالب است كه كودكان هم اين احساس را دارند. باز هم نمي دانم چرا؟

Comic Strip

۱۳۸۷/۰۶/۲۵

۱۳۸۷/۰۶/۲۲

In Park 3




۱۳۸۷/۰۶/۱۹

۱۳۸۷/۰۶/۱۷

In Park 2