Lilypie Kids birthday Ticker

۱۳۸۷/۰۷/۰۳

موج تمنا پشت يكي از ديوارهاي شهر٢


پست قبلي گزارشي بود از روزنامه خراسان. من معمولا روزنامه نمي خونم و فقط به تيترهاش بسنده مي كنم. اما اين تيتر و اون عكس در همون لحظه اول منو مجبور كرد كه تا آخرش رو بخونم. دقيقا عكس اون دختري كه بيسكوئيت دستشه و در نگاهش حسي موج ميزنه كه زبان قادر به بيانش نيست. هم خوشحاله كه كسي به ديدنش اومده و هم بار يك سال و يا دو سال تنهايي و بي مادري از نگاهش مي باره.
تا حالا شده با پدر و مادرتون بيرون برين وگم بشين. چه حسي بهتون دست داده؟ من يك بار تو شهربازي مشهد موقعي كه فكر كنم ٥ سالم بود گم شدم. شب بود و دقيقا حس اون لحظات يادمه. دنيا براي من بيشتر از ٣ يا ٤ متر نبود و در اون دنيا مادر من حضور نداشت و يعني كه واقعا تو دنياي من نبود. دور و برم از سروصدا پر بود. چهره ها و نگاههاي متعجب آدمايي رو ميديدم كه همشون برام وحشتناك بودند. حتي كسايي كه از سر ترحم مي خواستند به من كمك كنند.
و وقتي مادرم منو پيدا كرد فهميدم امنيت يعني چه. حسي كه نميتونم بيانش كنم.
الان پدر شدم و دقيقا حس و حال مزدا رو مي فهمم وقتي كه ٢ ثانيه از جلوي چشماش دور مي شم و يا وقتي برمي گردم و تو بغلم مياد و يا وقتي تو بغل مامانش مي خوابه.
ولي اين بچه هايي كه عكسشون رو مي بينيد . اون بچه اي كه وسط يك فرش بزرگ تنها خوابيده و مشخصه كه با چه حسي به خواب رفته. و يا اون پسري كه كنار ديوار بزرگ سنگي و لخت سالن تلويزيون نشسته و تا مدتها بايد به اين وضع بنشينه. چون كسي نيست كه اونو از اون حالت در بياره. و ....
به جزاون پدر و مادرايي كه از اين دنيا مي رن، بايد افسوس خورد به حال اون دسته از پدر و مادرايي كه غير از دنياي خودشون هيچي ديگه ارزش نداره. متاسفانه اغلب اين بچه ها در بزرگسالي آدمايي مي شن كه جامعه از اونا خوششون نمي ياد. يا مي رن زندان و يا اعدام ميشن و يا بدبخت. و شايد هم بچه دار بشن و بچه هاشون جاي اونا رو بگيرن و ...

هیچ نظری موجود نیست: